به تدبیرش اعتماد کن

آتش نمی سوزاند،ابراهیم را و دریا
غرق نمیکند طفلی را که مادرش به نیل می سپارد و میرسد به خانه فرعون تشنه به خونش،دیگری را برادرانش به چاه می اندازند ،عزیز مصر می شود.از قصص قرآنی نیاموختی که اگر همه عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند و خدا نخواهد،نمی توانند.
پس به تدبیرش اعتماد کن و به حکمتش دل بسپار
 
تو بار اول است که بندگی میکنی،
اما او قرنهاست که  خدایی میکند... .
 

نوشته ی خودم

اگر در زندگی به آنچه که هستی قناعت کنی 

 و در پی آن نباشی که تلاشی کنی 

و  چیز جدیدی یاد بگیری  

و به خود مغرور شوی 

همانند مرداب خواهی شد 

 مردابی که ثابت و ساکن بر جای خود باقیست 

اما ،تو بیا رود باش 

تو بیا جاری باش 

جریان داشته باش 

تو قناعت مکن به یک قطره 

تو دریا بخواه 

تو جاری شو  

تو فردا بخواه 

تو باید دریا باشی 

تو باید جریان داشته باشی

حضرت مولانا

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم

 دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

 دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا

 زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم

 گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای

 رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

 گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای

 رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

 گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای

 پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

 گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی

 گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم

 گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی

 جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم

 گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری

 شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم

 گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم

 در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم

 گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو

 زانکه من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم

 گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن

 گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم

 چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم

 چونکه زدی بر سر من پست و گدازنده شدم

 تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم

 اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم

 صورت جان وقت سحر لاف همی‌زد ز بطر

 بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم

 شکر کند کاغذ تو از شکر بی‌حد تو

 کآمد او در بر من با وی ماننده شدم

 شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم

 کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم

 شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک 

 کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم

 شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق

 بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم

 زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم

 یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم

 از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر

 کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم

 باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان

 کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم

 

 

زندگی زیباست، تماشاییست!
 
چرا زیبا نمی بینیم؟
 
چرا گاهی به پای این همه خوبی نمی شینیم؟
 
چرا با هم نمی خندیم؟
 
مگر دنیا چه کم دارد؟
 
ببین این آسمان آبی ست
 
ببین دنیای ما آکنده از پاکی ست
 
و خوبی تا ابد پاینده می ماند...
 
تو باور کن
 
همین کافیست...!
 

باید برای زندگی جنگید

 باید برای زندگی جنگید باید واسه آینده کاری کرد  

 تو فرصت ،از دست دادن ها ،تنها نباید سوگواری کرد  

هر گوشه از دلمردگی هاتو تا زنده ای با زندگی پر کن 

 آینده ی تو آرزوهاته پس آرزوهاتو تصور کن  

من به هر چیزی که میخوام میرسم حس این جمله برام مقدسه  

آخرش فرقی نداره چی بشه اینکه میجنگم واسه قلبم بسه 

 باید برای زندگی جنگید پیروز این میدون یه خوشبخته  

هرچی که ارزش داره تو دنیا آسون بدست آوردنش سخته  

من به هرچیزی که تو خیالمه شده حتی ته دنیام میرسم  

با خودت روزی هزار دفعه بگو من به هر چیزی که میخوام میرسم  

روزبه بمانی

 

یک شبی پروانگان جمع آمدند

در مضیفی طالب شمع آمدند

جمله می‌گفتند می‌باید یکی

کو خبر آرد ز مطلوب اندکی

شد یکی پروانه تا قصری ز دور

در فضاء قصر یافت از شمع نور

بازگشت و دفتر خود بازکرد

وصف او بر قدر فهم آغاز کرد

ناقدی کو داشت در مجمع مهی

گفت او را نیست از شمع آگهی

شد یکی دیگر گذشت از نور در

خویش را بر شمع زد از دور در

پر زنان در پرتو مطلوب شد

شمع غالب گشت و او مغلوب شد

بازگشت او نیز و مشتی راز گفت

از وصال شمع شرحی باز گفت

ناقدش گفت این نشان نیست ای عزیز

همچو آن یک کی نشان داری تو نیز

دیگری برخاست می‌شد مست مست

پای کوبان بر سر آتش نشست

دست درکش کرد با آتش به هم

خویشتن گم کرد با او خوش به هم

چون گرفت آتش ز سر تا پای او

سرخ شد چون آتشی اعضای او

ناقد ایشان چو دید او را ز دور

شمع با خود کرده هم رنگش ز نور

گفت این پروانه در کارست و بس

کس چه داند، این خبر دارست و بس

آنک شد هم بی‌خبر هم بی‌اثر

از میان جمله او دارد خبر

تا نگردی بی‌خبر از جسم و جان

کی خبر یابی ز جانان یک زمان

هرکه از مویی نشانت باز داد

صد خط اندر خون جانت باز داد

نیست محرم نفس کس این جایگاه

در نگنجد هیچ کس این جایگاه